خاکم به سر که بی تو به گلشن نسوختم
گل شعله زد ز شش جهت و من نسوختم
اجزای سنگ هم ز شرر بال می کشد
من بیخبر ز ننگ فسردن نسوختم
شاید پیام یأس به گوش تو می رسد
داغم که چون سپند به شیون نسوختم
جمعیتی ذخیرهٔ دل داشتم چو صبح
از یک نفس تلاش ، چه خرمن نسوختم
بوبی نبردم از ثمر نخل عافیت
تا ربشهٔ نفس به دویدن نسوختم
افروختم به آتش یاقوت شمع خویش
باری به علت رگ گردن نسوختم
در دشت آرزو ز حنابندی هوس
رنگی نیافتم که به سودن نسوختم
مشکل که تابد از مژه بیرون نگاه شرم
گشتم چراغ و جز ته دامن نسوختم
شرم وفا به ساز چراغان زد از عرق
با هر فتیله ای که چو روغن نسوختم
دوری به مرگ هم ز بتان داشت سوختن
مردم که مردم و چو برهمن نسوختم
بیدل نپختم آرزوی مزرع امید
کاخر ز یأس سوخته خرمن نسوختم